جدول جو
جدول جو

معنی سنگ کر - جستجوی لغت در جدول جو

سنگ کر
(سَ کُ)
دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 300 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود نورآباد. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ شکر
تصویر تنگ شکر
بار شکر، کنایه از لب معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ زر
تصویر سنگ زر
محک، سنگی که طلا یا نقره را به آن می مالند و عیار آن ها را آزمایش می کنند، وسیله ای برای امتحان یا تعیین ارزش چیزی، سنگ محک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ آس
تصویر سنگ آس
هر یک از دو سنگ مسطح و گرد و برهم نهاده که غلات را با آن خرد و نرم می کنند، سنگ آسیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ کار
تصویر رنگ کار
کسی که اتومبیل، صنایع چوبی و امثال آن را رنگ می کند
کنایه از حیله گر، مکار، نیرنگ ساز، فریب دهنده، برای مثال نگه کرد گرسیوز رنگ کار / ز گفت سیاوخش با شهریار (فردوسی۲ - ۶۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ سا
تصویر سنگ سا
چیزی که با آن سنگ را می ساییدند، سنگ تراش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ زن
تصویر سنگ زن
ترازویی که یک کفۀ آن سبک تر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ رو
تصویر سنگ رو
گستاخ، بی شرم، بی حیا، سخت رو
فرهنگ فارسی عمید
(سَ خُ)
آخر سنگ: روز دیگر آن فقیر بوفای وعده بدانجا رفت از کاروان اثر ندید نگاه کرد سنگ آخر نمانده بود. (تاریخ جدید یزد). رجوع به سنگاب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در:
ممدوح بماندند دو سه بارخدایان
زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان.
سوزنی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 288 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد، واقع در 5 هزارگزی شمال خاوری صالح آباد که دارای 119 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ رَ)
دهی از دهستان رونیز جنگل است که در بخش حومه شهرستان فسا واقع است و 403 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سَ شِ کَ)
مخفف سنگ اشکن که نام غله ای باشد. (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) ، نوعی ازخرما. (آنندراج). نام قسمی از خرما که عرب آنرا قسب گویند. (بحر الجواهر) ، نام آلتی است که برای خرد کردن سنگ بکار برند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مسن. سان. فسان. حجرالمسن. سنگی که با آن چاقو و کارد تیز کنند. (یادداشت بخط مؤلف). سنگ ساب
لغت نامه دهخدا
(سَ سُ)
که سم او از زفتی و سختی چون سنگ باشد:
پس پای او شد که بنددش دم
خروشان شد آن بارۀ سنگ سم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ سَ)
حجرالکلب. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ رَ)
دهی است از دهستان راستوپی بخش مرادکوه شهرستان شاهی. دارای 380 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ سُ)
نوعی از سنگ نرم که در بعضی بلاد هندوستان بهم رسد و نوعی از آن سفید هم باشد و آنرا در عرف هند بانسی خوانند و سرخ نرم تر از سفید بودن و معدن هر دو یکی است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد. دارای 138 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ شَ کَ / شِ کَ)
کنایه از دهان معشوق باشد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کنایه از محبوب و دهان محبوب. (آنندراج) :
پیش کآن تنگ شکر در لحد تنگ نهید
بوسۀ تلخ وداعی به شکر بازدهید.
خاقانی.
ملک بر تنگ شکّر بوسه بشکست
که شکّر در دهان بایدنه در دست
لبش بوسیده گفتا انگبین است
نشان دادش که جای بوسه این است.
نظامی (از آنندراج).
، فنی است از فنون کشتی و آن هر دو پای حریف تنگ گرفته زور بر سر و سینۀ او آورده بر زمین زنند. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) :
آن زمان می کنی پشیمانی
که به زیرت کشم به تنگ شکر.
شفائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ گِ زَ)
کنایه از آفتاب است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، با 137 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه های باغی است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ دَ)
دهلیزخانه که در ولایت از سنگ میباشد. (آنندراج) :
بسنگ در کعبه ام ده قران
وز آن پلۀ طاعتم کن گران.
هاتفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ زَ)
محک. (غیاث) (آنندراج). سنگی که ریزه های زر بر آن باشد یا با زر نقش شده باشد:
قلم بگیر که سنگ زر است نوک قلم
بدو پدید شودمان که تو کهن گرهی.
ناصرخسرو.
از بس که خازن تو بزوار زر دهد
باشد چو سنگ زر کف دستش بزرنگار.
سوزنی.
، مثقال و آن یک دوم و سه سبع درم بوده است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دارای 290 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
سنگ برنده. حجار. آنکه سنگ از کوه و جز آن برد. سنگلاخ. (ناظم الاطباء) ، هم سفر و رفیق سفر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ کَ)
زنگی که آواز ندهد. (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
سنگی که بدست بر سر و دوش میگردانند. و صاحب مصطلحات الشعرا در تفسیر میل نوشته که چوبی باشد گران و گنده که پهلوانان بدان ورزش کنند و آنرا میلگری و سنگ زور نیز گویند. (آنندراج) :
بود کوه بیستون فرهاد را گر سنگ زور
از دل سنگین خوبان است سنگ زور من.
صائب (از آنندراج).
برداشت تا بسینه دلم سنگ زور عشق
این کار قوت کمر کوه طورنیست.
محمد اسلم سالم (از آنندراج).
راضی سخنوران همه دانند در سخن
الوند را کمر شکند سنگ زور ما.
فصاحت خان راضی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنگ زر
تصویر سنگ زر
محک، سنگی که ریزه های زر بر آن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگ برق
تصویر سنگ برق
درخش سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگ شکن
تصویر سنگ شکن
شکننده سنگ، خلر، گونه ایست از خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگ زر
تصویر سنگ زر
((سَ گِ زَ))
سنگ زر، سنگی که با آن عیار طلا را می آزمایند، آزمایش، محک
فرهنگ فارسی معین
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
تیله ی سنگی
فرهنگ گویش مازندرانی